کلاه آهني
کلاه آهني
کلاه آهني
نويسنده: سر تیپ 2حمید شکیبا
سرتيپ دوم ستاد سالار کيا فرمانده تيپ 1 لشکر 21 حمزه مي خواست به جزيره مجنون برود. وسيله رفت و آمد قايقي بود. مسئول قايق نوجوان بسيجي که اهل اصفهان و تقريباً تجهيزات لازم را براي حفاظت شخصي به همراه نداشت. سالارکيا با توجه به سن و سال راننده قايق از روي دلسوزي کلاه آهني خود را برداشت و به راننده قايق داد که از آن استفاده نمايد. (1)
در پاسخ قايقران با لهجه شيرين اصفهاني گفت من کلاه آهني نمي خواهم باشد خودتان استفاده نمائيد. مي خواهم سرم ترکش بخوره سفت بشه.
اين نوجوان در ادامه عمليات هشت سال دفاع مقدس به درجه رفيع شهادت نائل شد.
سربازان جديد که به يگان رسيدند، فرمانده واحد آنها را تقسيم کرد توي آشپزخانه، خدمه توپ،... بعد از مدتي از سربازها شنيد که سرباز اعزامي به آشپزخانه مسيحي است.
خودش آمد به فرمانده گفت:منو از آشپزخانه به جاي ديگري بفرستيد. فکر مي کنم من که غذا مي برم بچه ها بگن غذا نجس است و نخورند.
فرمانده گفت چرا؟ من مسيحي ام، غذا طبخ مي کنم و آب مي آورم دستم خيس مي شه مي خوره به غذا به قول شما نجس مي شه.
فرمانده آتشبار بوسيدش و گفت نه اينطور نيست. گفت:نه من مي دونم، منو بفرستيد خط مقدم برم نگهباني بدم.
او را گذاشتن راننده يک جيپ که پشتش يک تانکر کوچک آب وصل شده بود. بعد از 3يا 4 روز مجدداً آمد پيش فرمانده و گفت:بخدا من از خط مقدم نمي ترسم. بعضي ها غر مي زنن مي گويند تو به اين شلنگ آب دست نزن خودمان آب را باز مي کنيم. من هم بايد سريع آب را تخليه کنم که خمپاره هاي دشمن تانکر را نزنه. بابا منو بگذاريد توي خط مقدم نگهباني بدهم. گفتن خب اينجا يگان توپخانه است. خط مقدم ما همين توپ هاي 105 ايه که اين جلو هست. گفت خب منو بفرستيد يگان پياده. آخر جمله اش هم اين بود. گفت:من اومدم براي وطنم بجنگم، پس بگذاريد بجنگم. اين سرباز بالاخره به آرزويش رسيد و شهيد شد.
شبي که فرداش شهيد شد در سنگرش بودم. رفتم پشت چادر توري پشه بند سنگرش ديدم صداي تضرع و ناله مياد اون پشه بند و اون زيلو رو به آرامي مي زدم کنار و رفتم داخل ديدم، که شهيد آبشناسان در حال سجده است و داره گريه مي کنه و من بي سر و صدا که او متوجه نشه يه گوشه اي نشستم. چند دقيقه اي گذشت سرفه اي کردم تا متوجه حضور من بشه به طرف من برگشت و سلام عليکي با هم کرديم و از او عذرخواهي کردم که بدون مطلع کردن او آمدم داخل و چند دقيقه اي آنجا بودم و بعد هم با سرفه کردن او را از آن حالت معنوي بيرون آوردم، بعد از خوش و بش کوتاه از او پرسيدم در تضرع از خدا چه مي خواستي؟ با مزاح و عباراتي متواضعانه از پاسخ سوال طفره مي رفت. بعد از اصرار زياد من تسليم شد و گفت:آراسته من تحمل شکست در اين عمليات رو ندارم اين عيب منه.(البته او را خوب مي شناختم، يلي بود، شيري که شجاع و فداکاره و پير چريک بود در دليري يک بود. مؤمن و متقي) گفت من تحمل ندارم. از خدا خواستم که اگر اين عمليات پايانش نافرجاميه، مرگ مرا در اين عمليات قرار بده.
فرداش من احضار شدم تهران. سرهنگي رو به عنوان جانشين خودم در آنجا قرار دادم که عزيزان مي شناسند. سرهنگ فرد پور. فرداي روزي که من در تهران بودم تلفن منزل زنگ زد. مادر پيرم گوشي رو برداشت. به من گفت که دوستته مي گه فردپورم. من گوشي رو برداشتم گفتم چيه حسن؟ گفت:خبر بدي برات دارم. گفتم:آبشناسان شهيد شد گفت آره. بلافاصله دعاي ديشب او يادم آمد که از خدا مرگش را در آن عمليات مي خواست، شب از خدا خواست فردا دعايش مستجاب شد و به شهادت رسيد.
در پاسخ قايقران با لهجه شيرين اصفهاني گفت من کلاه آهني نمي خواهم باشد خودتان استفاده نمائيد. مي خواهم سرم ترکش بخوره سفت بشه.
اين نوجوان در ادامه عمليات هشت سال دفاع مقدس به درجه رفيع شهادت نائل شد.
سربازان جديد که به يگان رسيدند، فرمانده واحد آنها را تقسيم کرد توي آشپزخانه، خدمه توپ،... بعد از مدتي از سربازها شنيد که سرباز اعزامي به آشپزخانه مسيحي است.
خودش آمد به فرمانده گفت:منو از آشپزخانه به جاي ديگري بفرستيد. فکر مي کنم من که غذا مي برم بچه ها بگن غذا نجس است و نخورند.
فرمانده گفت چرا؟ من مسيحي ام، غذا طبخ مي کنم و آب مي آورم دستم خيس مي شه مي خوره به غذا به قول شما نجس مي شه.
فرمانده آتشبار بوسيدش و گفت نه اينطور نيست. گفت:نه من مي دونم، منو بفرستيد خط مقدم برم نگهباني بدم.
او را گذاشتن راننده يک جيپ که پشتش يک تانکر کوچک آب وصل شده بود. بعد از 3يا 4 روز مجدداً آمد پيش فرمانده و گفت:بخدا من از خط مقدم نمي ترسم. بعضي ها غر مي زنن مي گويند تو به اين شلنگ آب دست نزن خودمان آب را باز مي کنيم. من هم بايد سريع آب را تخليه کنم که خمپاره هاي دشمن تانکر را نزنه. بابا منو بگذاريد توي خط مقدم نگهباني بدهم. گفتن خب اينجا يگان توپخانه است. خط مقدم ما همين توپ هاي 105 ايه که اين جلو هست. گفت خب منو بفرستيد يگان پياده. آخر جمله اش هم اين بود. گفت:من اومدم براي وطنم بجنگم، پس بگذاريد بجنگم. اين سرباز بالاخره به آرزويش رسيد و شهيد شد.
شبي که فرداش شهيد شد در سنگرش بودم. رفتم پشت چادر توري پشه بند سنگرش ديدم صداي تضرع و ناله مياد اون پشه بند و اون زيلو رو به آرامي مي زدم کنار و رفتم داخل ديدم، که شهيد آبشناسان در حال سجده است و داره گريه مي کنه و من بي سر و صدا که او متوجه نشه يه گوشه اي نشستم. چند دقيقه اي گذشت سرفه اي کردم تا متوجه حضور من بشه به طرف من برگشت و سلام عليکي با هم کرديم و از او عذرخواهي کردم که بدون مطلع کردن او آمدم داخل و چند دقيقه اي آنجا بودم و بعد هم با سرفه کردن او را از آن حالت معنوي بيرون آوردم، بعد از خوش و بش کوتاه از او پرسيدم در تضرع از خدا چه مي خواستي؟ با مزاح و عباراتي متواضعانه از پاسخ سوال طفره مي رفت. بعد از اصرار زياد من تسليم شد و گفت:آراسته من تحمل شکست در اين عمليات رو ندارم اين عيب منه.(البته او را خوب مي شناختم، يلي بود، شيري که شجاع و فداکاره و پير چريک بود در دليري يک بود. مؤمن و متقي) گفت من تحمل ندارم. از خدا خواستم که اگر اين عمليات پايانش نافرجاميه، مرگ مرا در اين عمليات قرار بده.
فرداش من احضار شدم تهران. سرهنگي رو به عنوان جانشين خودم در آنجا قرار دادم که عزيزان مي شناسند. سرهنگ فرد پور. فرداي روزي که من در تهران بودم تلفن منزل زنگ زد. مادر پيرم گوشي رو برداشت. به من گفت که دوستته مي گه فردپورم. من گوشي رو برداشتم گفتم چيه حسن؟ گفت:خبر بدي برات دارم. گفتم:آبشناسان شهيد شد گفت آره. بلافاصله دعاي ديشب او يادم آمد که از خدا مرگش را در آن عمليات مي خواست، شب از خدا خواست فردا دعايش مستجاب شد و به شهادت رسيد.
پينوشتها:
1-بيان خاطره، اردوگاه آموزشي خوزستان سال 1381
2-بيان خاطره، در جلسه اختتاميه اردوگاه سال1385
3-بيان خاطره، در سالگرد شهادت شهيد آبشناسان در ستاد ارتش سال 1387
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}